چند وقت پیش بود که Bloober Team با انتشار بازی The Medium برای پلتفرمهای PC و کنسولهای نسل نهمی Xbox و جدیداً برای PlayStation سروصدای زیادی به پا کرد و به خاطر داستان عجیبوغریب و پیچیدهای که داشت تصمیم بر این گرفتیم تا یک مقاله کوتاه برای آن بنویسیم. پس با ما در این مقاله کوتاه همراه باشید تا باهم ببینیم در این بازی چه اتفاقی افتاده است.
بازی The Medium: داستان شخصیت اول
داستان بازی با کودکی دو نفر شروع میشود یکی از آنها ریچارد (Richard Tarkowski) است که 13 ساله بود و پدرش در جنگ جهانی دوم کشته میشود و یکی هم توماس (Thomas Rekowicz) که 3 ساله بود و از همان اول هم یک medium بهحساب میآمد، داستان این دو نفر در آینده به هم دیگر گره خواهد خورد.
همانطور که گفته شد پدر ریچارد در جنگ کشته میشود و مادرش با یک نفر ازدواجکرده که مرتباً از ریچارد سوءاستفاده میکند. ریچارد عاشق یک دختر یهودی به اسم رز بوده که در زیرزمین آپارتمان همسایه آنها زندگی میکرد. ریچارد برای رز غذا میبرد و بعضی وقتها باهم بازی میکردند و ریچارد از روی صورت رز نقاشی میکرد.
پدرخوانده ریچارد یک خیانتکار بود و درازای دریافت جایزه آدرس خانه رز را به نازیها میدهد، ریچارد بعداً جسد رز را پیدا میکند و ضربه روحی شدیدی میبیند. مادر ریچارد هم ناپدری ریچارد را به پارتیزانها تحویل میدهد و ریچارد به چشم میبیند که ناپدریاش را به دار میآویزند. این ضربه روحی تا مدتها با ریچارد میماند ولی انگار خودش را مخفی کرده.
داستان شخصیت دوم
بریم سراغ داستان دوم یعنی توماس، داستان توماس فرق میکند، چون او از اول یک مدیوم بود و توانایی صحبت با دنیای مردهها را داشته است. قوانین مدیومها در بازی مشخص میشود. روح مدیومها دو قسمت دارد که یکی در دنیای مادی و دیگری در دنیای ارواح است. بااینکه روحها متعلق به یک نفر هستند ولی عملکرد کاملاً مستقلی از هم دیگر دارند. مدیومها صدای روحهای خودشان را در دنیای ارواح میشنوند.
نازیها همان موقع متوجه توانایی توماس میشوند و برای همین توماس را میدزدند تا روی او یک سری آزمایشهایی انجام بدهند. آلمانیها جنگ را شکست میخورند و ارتش سرخ به آزمایشگاهی که روی توماس آزمایش میکردند دسترسی پیدا میکنند و تصمیم میگیرند آزمایشها را روی توماس ادامه بدهند. این آزمایشها تا نزدیکی 20 سالگی توماس ادامه پیدا میکند و توماس در این دوره به توانایی خاصی دست پیدا میکند که میتواند به داخل ذهن آدمهای دیگر برود.
زمانی که این اتفاق میافتاد توماس میتوانست خیلی راحت روح را از بدن آن فرد خارج کند و آن را مثل یک تیکه گوشت بیمصرف نگه دارد. با این توانایی توماس موفق میشود تا از آزمایشگاه فرار کند و همه آنهایی که روی او آزمایش میکردند را از پیش رو بردارد. او به لهستان پناه میبرد و با یک هویت کاملاً جدید زندگی میکند.
ادامه داستان اصلی بازی
اینجاست که توماس و ریچارد همدیگر را ملاقات میکنند و سرنوشت آنها به هم گره میخورد. توماس از قابلیتهای خودش به ریچارد میگوید ولی ریچارد فکر میکند همه اینها زائیده فکر و تخیل توماس هست، اما همین موضوع را بهعنوان منبع الهام قرار میدهد تا بتواند هنر نقاشی خودش را گسترش دهد. بعدازاین مدت این دو نفر از هم دیگر جدا میشوند و هرکدام سمت زندگی خودشان میروند. ریچارد یک نقاش موفق میشود و از آنسو توماس به یک معمار موفق تبدیل میشود. توماس منطقه برای تفریح به نام نیوا (Niwa) میسازد و میفهمد که زیر این منطقه یک پناهگاه قرار داشته، پس خانوادهاش را جایی مستقر میکند که دقیقاً بالای این پناهگاه باشد تا خودش بتواند بهصورت مخفیانه روی تواناییها و قدرتهای خودش تحقیق کند.
توماس یک دختر به نام لیلین (Lilianna) داشته که دقیقاً از تواناییهای توماس بهرهمند بود، درواقع او هم میتوانست روح خودش را دو قسمت کند و بهصورت آزاد در دنیای ارواح حرکت کند. دختر دوم توماس ماریان (Marianne) بود که به خاطر مرگ مادرش موقع زایمان ارتباطش با دنیای ارواح خیلی خاص و متفاوت میشود، با این حساب ماریان دو روح نداشته بلکه یک روح داشته که بهصورت همزمان میتوانست در دنیای واقعی و ارواح حضور پیدا کند.
این موقع بود که توماس فهمید نمیتواند بهتنهایی این شرایط را تحمل کند، برای همین محفظهای را درست کرد و دورتادور آن را بانمک پوشاند تا ارتباط خودش را با دنیای ارواح قطع کند. سالها از این اتفاق میگذرد و توماس میفهمد که ریچارد به خاطر مشکلاتی که برای زندگی حرفهایاش پیشآمده از کارش اخراج شده، برای همین به ریچارد پیشنهاد میدهد که به نیوا بیاید و نهتنها در آنجا ساکن شود بلکه به هنر و نقاشی خود ادامه دهد. صدالبته این بزرگترین اشتباه توماس بود چون ریچارد با ورودش شیفته لیلین ۱۰ ساله میشود، او سعی میکند که به یک روشی به لیلین نزدیک شود و در همین زمان هست که هیولای درون ریچارد بیدار میشود و به لیلین تجاوز میکند.
این اتفاق بهقدری روی روحیه لیلین تأثیر میگذارد که، وجود او در دنیای ارواح به دو قسمت تقسیم میشود، یکی دختربچه کوچکی به نام سدنس (Sadness) و یکی هم موجود ترسناکی به اسم مائو (Maw) که پر از خشم و نفرت بود، ازاینجا به بعد مائو دائماً با لیلین صحبت میکرد و از او میخواست تا آزادش کند تا انتقام خودش را از همه آنهایی که به او آسیبزدهاند را بگیرد. لیلی میدانست که آزاد کردن مائو چه عواقبی را خواهد داشت و برای همین تمام تلاش خود را میکرد تا نگذارد یک موجود ترسناک آزاد شود.
اینجاست که توماس از اتفاق بین ریچارد و لیلی باخبر میشود و بعد از سالها وجود خود را در دنیای ارواح آزاد میکند تا درون ذهن ریچارد برود. روح توماس تمام گذشته دردناک ریچارد را میبیند و ازآنجاییکه بهشدت بیرحم و مستقل بود تصمیم میگیرد همان بلایی را سر ریچارد بیاورد که سالها قبل سر دانشمندان آورده بود. بهاینترتیب ریچارد تبدیل به موجودی از درون تهی میشود که توانایی تشخیص آدمها را هم ندارد.
توماس یکی از پرستارهای نیوا به اسم اورسولا (Ursula) را برای مراقبت از ریچارد قرار میدهد. غافل از اینکه اورسولا خودش شیفته و عاشق ریچارد بود. بهزودی اخبار از بین رفتن مغز ریچارد به سازمان امنیتی لهستان میرسد و آنها میفهمند که مشابه این اتفاقات چند سال قبل هم اتفاق افتاده است، به همین دلیل یکی از مأمورهای امنیتی به نام هنری وارد داستان میشود تا محل توماس را پیدا کند.
هنری خیلی زود از هویت توماس باخبر میشود و او را در اتاق کارش که کنار خانه خودش بود گیر میآورد. موقع گرفتن اعتراف توماس مدیوم بودن خود را انکار میکند و به همین دلیل هنری با یک گازوئیل خانه توماس را که دو تا دخترهایش داخل آن حضور داشتند آتش میزند و توماس را مجبور میکند تا سوختن دخترهایش را به چشم خود ببیند.
همین اتفاق باعث میشود توماس از تواناییهای خود یکبار دیگر استفاده کند و به داخل مغز هنری برود. نکته اینجاست که داخل ذهن هنری آنقدر آشفته است که توماس را به وحشت میاندازد. هنری در تمام مدت زندگی خود توسط پدرش آزار و اذیت شده بود. پس هنری طوری بزرگشده بود که هیچ معصومیتی نداشت و به همین دلیل این روح توماس بود که داخل روح مریض هنری حبس و گرفتار میشود.
اما در دنیای واقعی شرایط فرق میکند و توماس موفق میشود تا خودش را از دست هنری آزاد کند و بعد به سمت خانهاش برود ولی همانطور که حدس زدید خیلی دیر میرسد و ظاهراً هر دو بچه میمیرند. توماس هم از خشم زیاد هنری را میکشد. چیزی که اینجا جالب هست این است که موقع آتشسوزی مائو پیش لیلی میآید و به او میگوید که اگر بخواهد هردوی آنها را نجات میدهد البته بهشرط اینکه لیلی او را آزاد بکند تا هر کاری خواست انجام بده و ازاینجا فصل جدیدی در نیوا شروع میشود.
بااینکه ماریان نجات پیدا میکند اما بهشدت بدن او میسوزد و توماس او را به بیمارستان میرساند؛ ماریان به کما میرود و بعداً هم از این حادثه چیزی به یادش نمیماند. زمانی که توماس ازآنجا میرود مائو قتلعام خودش را در نیوا شروع میکند و برای اولین قربانی سراغ اورسولا میرود و بدن او را در اختیار میگیرد. وقتی این اتفاق میافتد اورسولا که دیگر تحت کنترل خودش نبود گلوی ریچارد را میبرد و به سراغ آدمهایی که برای استراحت و تفریح به نیوا آمده بودند میرود. اورسولا تا قبل از اینکه بدن او از داخل فاسد شود تعداد زیادی را به قتل میرساند و به خاطر اینکه بدن او این حجم از خشم را مائو را نمیتوانست تحمل کند نابود میشود، درواقع هیچ بدنی توانایی مقابله باخشم و نفرت مائو را نداشت.
توماس که برمیگردد با فاجعه بزرگی روبرو میشود و میفهمد همه این مشکلات به خاطر لیلی به وجود آمده است و به همین دلیل تصمیم میگیرد او را داخل محفظه خودش نگه دارد، همانجایی که برای خودش ساخت تا ارتباط خود را باروحش مختل کند. وقتی ارتباط لیلی و مائو قطع میشود تمام حرکات مائو هم متوقف میشود و بهاینترتیب خشم و نفرت در وجود این هیولا بزرگ و بزرگتر میشود. در همین زمان دولت تصمیم میگیرد تا نیوا را برای همیشه ببندد تا دیگر از این حوادث پیش نیاید، این وسط شخصیت فرانسیس وارد داستان میشود که یکی از کارکنان نیوا بوده و بعد از تعطیلی به پیشنهاد توماس تصمیم میگیرد بماند و ازآنجا مراقبت کند، صدالبته فرانسیس جای دیگری برای زندگی نداشته است. برای اینکه اتفاق عجیبی برای ماریان نیافتد توماس مجبور میشود او را در بیمارستان نگه دارد.
متأسفانه فرصتی برای ماریان پیش نمیآید که حتی از تواناییهای خودش باخبر شود و همین موضوع باعث میشود فکر کند که طبیعی هست، بتواند با ارواح حرف بزند. ماریان بین خانوادههای مختلفی میچرخد تا شاید جای مناسبی را برای اقامت پیدا کند، چون هیچکس نمیتوانست رفتار ماریان را درک کند. در همین زمان ماریان توسط شخصی به نام جک (Jack) به سرپرستی گرفته میشود، کسی که کار او با مردهها بوده و مراسم تدفین انجام میداد.
ارتباط با مردهها باعث میشود که ماریان به قدرتهای غیرعادی خود پی ببرد. توماس که میبیند زندگی ماریان روبهراه شده است از دور مراقب او بود و هرازگاهی از او یک عکسی هم میگرفت، بااینحال توماس اکثر زمان خودش را به مطالعه دنیای ارواح میپرداخت تا شاید جلوی مائو را بگیرد و البته بتواند روح خودش را پیدا کند. بعد از 20 سال توماس موفق میشود جسم خودش را به دنیای ارواح منتقل کند.
برگردیم به فرانسیس همان کارگری که در نیوا کار میکرد. فرانسیس عادت داشت که کارتپستال برای عشق خودش بفرستد که اکثر آنها در مورد خصوصیات نیوا بودن و اینکه چقدر دوست داشته است که معشوقش را به نیوا بیاورد. نکته عجیبی که وجود دارد این است که کارتپستالها به شکل عجیبی برگشت میخوردند و ما اکثر آنها را در گوشهکنار بازی پیدا میکنیم، سؤالی که پیش میآید این است که چرا کارتپستالها برگشت میخوردند؟؟ آیا معشوقه فرانسیس مرده بود؟ جواب این سؤال اصلاً مهم نیست.
بعد از گذشت 15 سال فرانسیس مشکوک میشود که شاید لیلی توسط توماس در محفظه زندانیشده باشد!! برای همین یک روز که توماس آنجا نبود به سمت محفظه میرود و در آنجا را باز میکند که باعث میشود مائو دوباره آزاد شود. قربانی جدید مائو هم کسی نیست جز، ( درست حدس زدید) فرانسیس. با دیدن ماریان، مائو فکر میکند بهترین انتخاب برای کنترل کردن، خود ماریان میتواند باشد.
پس دنبال او میرود چون میدانست که ماریان یک مدیوم هست و حضور او در دنیای فیزیکی و همزمان بودنش با دنیای ارواح باعث میشود که بتواند از لیلی جدا شود و مستقل زندگی کند، ولی ازآنجاییکه بدن او هنوز ضعیف است بدن حیوانات را تحت کنترل میگیرد تا شاید بتواند یک مقدار قویتر شود. توماس برمیگردد و میفهمد که مائو آزادشده است.
ازاینجا به بعد وارد اتفاقهای اول بازی میشویم که توماس به ماریان زنگ میزند و از او میخواهد به نیوا برود تا بتواند جواب همهچیز را پیدا کند. از این لحظه به بعد توماس از دنیای واقعی بیرون میرود و به دنیای ارواح قدم میگذارد. هنوز نمیدانیم این اتفاق برای فرار از دست مائو بوده یا اینکه شاید بتواند به روح خودش برسد؟ ماریان به نیوا میرود و با خواهرش در دنیای ارواح مواجه میشود.
بله درست فهمیدید مائو و سدنس، البته این حقیقت تا اواخر بازی مشخص نمیشود که این دو نفر عملاً یکی هستند (لیلی). ماریان درراه با چایلد ایتر (Child Eater) برخورد میکند، کسی که درواقع تصویر خشم و نفرت ریچارد است. ماریان چایلد ایتر را از بین میبرد و به تحقیقاتش ادامه میدهد و در ادامه ماجرای آتشسوزی را میفهمد.
درک داستان اول بازی همینجا شکل میگیرد چون ماریان تازه میفهمد که مائو و خواهرش هیچ فرقی باهم دیگر ندارند. همین موقع روح شیطانی هنری به ماریان حمله میکند و ماریان موفق میشود آن را شکست دهد. با شکست روح هنری، روح توماس هم بعد از 16 سال آزاد میشود و ازآنجاییکه زمان در ذهن اشخاص دیرتر میگذرد، دقیقاً نمیدانیم که چقدر در دنیای ارواح برای روح توماس گذشته است و البته ازاینجا به بعد وارد زمان حال میشویم، جایی که ماریان داستان را شروع کرد و تازه میفهمیم که مخاطب داستان ماریان روح توماس بود.
ماریان توسط روح توماس میفهمد که لیلی هنوز زنده است و به همین دلیل است که مائو هیچوقت در طول بازی نمیمیرد. درواقع مائو پیوند عمیقی با اشخاص در دنیای واقعی برقرار میکرد. ماریان برمیگردد به لوکیشنی که در کات سین اول بازی دیدیم، برکهای که در آنیک دختر به قتل میرسید. آیا کابوس ماریان به حقیقت تبدیل میشود؟؟ ملاقات با لیلی نشان میدهد که کابوس ماریان ساخته لیلی بود و این اتفاق درواقع مربوط به گذشته نیست.
لیلی به ماریان میگوید کهای کاش پدرمان من را میکشت تا همهچیز بهخوبی تمام شود و اینهمه اتفاق نیافتد ولی او هیچوقت نمیتوانست بچه خودش را بکشد، به همین دلیل لیلی از ماریان میخواهد او را بکشد تا با مرگش مائو هم از بین برود. ماریان که در شرایط سختی قرارگرفته و نمیتواند خواهرش را که تازه پیداکرده را بکشد، مائو را تهدید میکند که خودکشی میکند.
در آخر ماریان یاد جمله توماس میافتد “همه را نمیشود نجات داد”. اینجا صفحه سیاه میشود و صدای تیر میآید بعد آنهم صدای ماریان، همهچیز با مرگ یک دختر شروع میشود، آیا ماریان خودش را کشت یا لیلی را کشت؟؟ جواب این سؤال را وقتی خواهیم فهمید که بلوبرتیم بخواهد یک ادامه یا حتی DLC برای بازی بسازد.